جدول جو
جدول جو

معنی ده مر - جستجوی لغت در جدول جو

ده مر
(دَهْ مَ)
پارچۀ سفت بافته را گویند و ده مر عبارت از آن است که تانی آن پانصد تان باشدو پارچۀ ده مر سفت بافته است. (لغت محلی شوشتر)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(دِهْ مُ عَ)
دهی است از بخش میان کنگی شهرستان زابل. واقع در 10هزارگزی شمال باختری ده دوست محمد. سکنۀ آن 100 تن. آب آن از رود خانه هیرمند تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ مَ دُ)
آزادمرد. آزاده مرد:
نهان در جهان چیست آزاده مردم
نبینی نهان را به بینی عیان را.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ مَ)
آزادمردی. چگونگی و صفت آزاده مرد
لغت نامه دهخدا
(نَ دَ / دِ مَ)
مرد داننده. مرد دانا. مرد عالم:
چنین داد پاسخ که داننده مرد
که دارد ز کردار بد روی زرد.
فردوسی.
چو بهرام را دید داننده مرد
بر او آفریننده را یاد کرد.
فردوسی.
که اینت سخنگوی و داننده مرد
نه از بهر بازی و شطرنج و نرد.
فردوسی.
بهین گنج او هست داننده مرد
نکوتر سلیحش یلان نبرد.
اسدی.
رجوع به داننده شود
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ / دِ مَ دُ)
مردم خرده پا. مردم کوچک. مردم پایین. طبقۀ سوم: ازآن من آسانست که بر جای دارم و اگر ندارمی تاوان توانمی داد و ازآن یکسواران و خرده مردم دشوارتر که بسیار گفتار و دردسر باشد. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ / دِ مُ دَ / دِ)
کنایه از ریزه ریزه و زیروزبرشده باشد. (برهان قاطع) (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ / دِ مُرْ)
تکه مروارید. مروارید خرده. مقابل مروارید کلان
لغت نامه دهخدا
(پَرْ وَ دَ / دِ یِ مُ)
یا مرغ پرورده، کنایه از زال زر پدر رستم است:
تو این بندۀ مرغ پرورده را
بزاری و خواری برآورده را.
فردوسی.
که پروردۀ مرغ بیدل شده ست
ز آب مژه پای در گل شده ست.
فردوسی.
چو پروردۀ مرغ باشد بکوه
فکنده بدور از میان گروه.
فردوسی.
تو خون برادر بریزی همی
ز پرورده مرغی گریزی همی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دِهْ مُ)
دهی است از بخش ایذه شهرستان اهواز. واقع درسیزده هزارگزی جنوب باختری ایذه. دارای 135 تن سکنه. آب آن از چاه و قنات تأمین می شود. ساکنین از طایفۀ بختیاری هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دِهْمُ)
دهی است از دهستان حومه بخش صحنه شهرستان کرمانشاهان. واقع در 3هزارگزی جنوب خاوری صحنه. سکنۀ آن 272 تن. آب آن از چشمه و سراب بیدسرخ. راه فرعی به شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ مُ عَ)
دهی است از بخش میان کنگی شهرستان زابل. واقع در 24هزارگزی شمال باختری ده دوست محمد. سکنۀ آن 100 تن. آب آن از رود خانه هیرمند تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ مَ)
آزادمرد. آزاده. جوان مرد. فتی ̍:
چه گفت آن سخن گوی آزاده مرد
که آزاده را کاهلی بنده کرد.
فردوسی.
بترسید شاپور آزاده مرد
دلش گشت پردرد و رخساره زرد.
فردوسی.
بزرگان ایران همه پر ز درد
برفتند با شاه آزاده مرد.
فردوسی.
چنین رادی چنین آزاده مردی
ندانم بر چه طالع زاد مادر!
فرخی.
، ایرانی:
زشت بود بودن آزاده مرد
بندۀ طوغان و عیال ینال.
ناصرخسرو.
رجوع به آزاد و آزادمرد و آزاده شود
لغت نامه دهخدا
(دِهْ مِ)
دهی است از دهستان سوسن بخش ایذۀ شهرستان اهواز. واقع در 42هزارگزی شمال خاوری ایذه. دارای 185 تن سکنۀ آن آب آن از چشمه تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دَهْ مَ دَ / دِ)
منسوب به ده نفر مرد و یا زیادتر. (ناظم الاطباء). هر چیز منسوب به ده مرد که کنایه ازبسیاری مرد است چون زر ده مرده و جام ده مرده، زری و جامی که به مردم بسیار کفایت کند. (از آنندراج).
- ده مرده حلاج بودن، نهایت زیرک یا کاری بودن. (از امثال و حکم دهخدا).
- ده مرده کار، یک کس که کار مردم بسیار کند. (از چراغ هدایت).
- ده مرده کار کردن، کار کردن یک نفر به اندازۀ ده نفر. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج).
- جام ده مرده، جامی که برای ده نفر کفایت می کند. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) :
توقف مکن رطل پر کرده ده
به دریاکشان جام ده مرده ده.
نظامی.
- زور ده مرده، زوری که مقابل زورده نفر مرد باشد. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) :
زر نداری نتوان رفت به زور از دریا
زور ده مرده چه باشد زر ده مرده بیار.
سعدی.
، جمعیتی که مرکب از ده مرد باشد، سرکردۀ ده نفر. (ناظم الاطباء) ، هرزه گوو بسیار گو. (غیاث).
- ده مرده گو (یا گوی) ، بسیار پرحرف. (از برهان) (ناظم الاطباء). کنایه از هرزه گوی است، چه گفتن بسیار دال است بر هرزه گویی. (آنندراج) :
حذر کن ز نادان ده مرده گوی
چو دانا یکی گوی و پرورده گوی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(دِهْ مُ دِ)
پناه بردن و پناه خواستن، پناهیدن. عوذ. استعاذه. استظلال: فزع الیه، پناه جست. عقل، پناه جستن بکسی. عقول، پناه جستن بکسی. (منتهی الارب)
دهی است از بخش میان کنگی شهرستان زابل. واقع در20هزارگزی شمال باختری ده دوست محمد. سکنۀ آن 626 تن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان بالا بخش طالقان شهرستان تهران. واقع در 26هزارگزی خاور شهرک. آب آن از رود خانه گندآب تأمین می شود. سکنۀ آن 200 تن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ خَ)
دهی است از بخش میان کنگی شهرستان زابل. واقع در چهارهزارگزی شمال باختری ده دوست محمد. سکنۀ آن 787 تن. آب آن از رود خانه هیرمند تأمین می شود. ساکنین از طایفۀ سارانی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ گَ)
دهقان. (ناظم الاطباء). به معنی باشندۀ ده است. (از آنندراج). و رجوع به دهقان شود
لغت نامه دهخدا
(دَهْ پَ)
دهبرج. ده پره. (یادداشت مؤلف). رجوع به ده پره شود
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ)
در اصطلاح هندسه دارای ده ضلع. کثیرالاضلاع ده ضلعی. ذوعشره اضلاع. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ مِهْ)
بزرگ ده. صاحب ده. رئیس ده. کدخدا. دهخدا. دهبان. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ماده مرکب
تصویر ماده مرکب
ماتک همباوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پسندیده مرد
تصویر پسندیده مرد
نیکمرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرستنده مرد
تصویر پرستنده مرد
عابد زاهد متعبد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرده مردم
تصویر خرده مردم
مردم طبقه سوم بی اسم و رسم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساده مرد
تصویر ساده مرد
سلیم پاکدل صافی ضمیر، ساده لوح ابله احمق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آزاده مرد
تصویر آزاده مرد
آزاده جوانمرد فتی، ایرانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آزاده مردم
تصویر آزاده مردم
آزادمرد آزاده مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آزاده مردی
تصویر آزاده مردی
کیفیت و حالت آزاده مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ده مه
تصویر ده مه
صاحب و رئیس ده، کد خدا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ده مرده
تصویر ده مرده
منسوب به ده مرد مربوط به ده مرد: زور ده مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرده مردم
تصویر خرده مردم
((~. مَ دُ))
مردم طبقه سوم، مردم بی اسم و رسم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ساده مرد
تصویر ساده مرد
احمق
فرهنگ واژه فارسی سره
دوطرف، دوسر، در دیگ
فرهنگ گویش مازندرانی